جدول جو
جدول جو

معنی ساز و برگ - جستجوی لغت در جدول جو

ساز و برگ
آلات و ادوات، آنچه از اسلحه و لوازم جنگ که به سرباز داده شود
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
فرهنگ فارسی عمید
ساز و برگ
(زُ بَ)
اسباب و سامان. (بهار عجم) (آنندراج). برگ و ساز. ساز و آلت. ساز و سامان. آلات و ادوات. اسباب. وسائل. لوازم:
ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم
بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال.
ابوالعباس.
، تجهیزات. عدت. ساز و عدت. سازو سلاح. ساز و برگ جنگی. ساختگی. ساز و ساخت. عطرود. عتاد. عدّه. عدّه. ساخت. ساختگی. آنچه به سرباز از لباس و وسائل و آلات دیگر داده می شود. (فرهنگستان) :
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تاسپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی (هفت پیکر).
، ساز و برگ سفر. توشه. زاد، زین و یراق. تنگ و توبره. ساخت:
چه نازی بدین اسپ و این ساز و برگ
کت این تخت خون است و آن تاج مرگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ساخت، ساختگی، برگ و ساز شود
لغت نامه دهخدا
ساز و برگ
آنچه از آلات جنگ و جامه و دیگر لوازم بسپاهیان دهند
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
فرهنگ لغت هوشیار
ساز و برگ
تجهیز
تصویری از ساز و برگ
تصویر ساز و برگ
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاخ و برگ
تصویر شاخ و برگ
شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات
فرهنگ فارسی عمید
(خُ بَ)
جزئیات و فروعات. (فرهنگ نظام). کنایه از طول و عرض در حرف و حکایت. (آنندراج). و آرایش های فضول و غیر ضرور.
- شاخ و برگ دادن بحکایتی و قصه ای و واقعه ای، با اغراق و مبالغه آن را بیان کردن. بیش یا بهتر یا بدتر از آنچه هست نمودن آن. رجوع به شاخ و برگ ساختن شود.
- شاخ و برگ ساختن، شاخ و برگ دادن:
بود مجنون ریشه ای از نخل صحرای جنون
عاقلان بر قصۀ او شاخ و برگی ساختند.
میرمعصوم کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
از زاد عربی (توشه) و برگ فارسی. ساز سفر. زاد راه. ساز و برگ. توشۀ زندگی
لغت نامه دهخدا
(سَ رُ بَ)
خیال. (غیاث). دماغ. (آنندراج). میل. هوی. خواهش:
به سعی عاشقانه طبع او چون مایل افتاده
سلیم از شوق آن دایم سر و برگ غزل دارد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ما به شوق ناله از بلبل به گلشن میرویم
ورنه کی ما را سر و برگ تماشای گل است.
ظفرخان احسن (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساز و باز
تصویر ساز و باز
((زُ))
ساز و بازنده، بندباز، ریسمان باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازوبرگ
تصویر سازوبرگ
((زُ بَ))
تجهیزات، ابزار و آلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازوبرگ
تصویر سازوبرگ
تشکیلات
فرهنگ واژه فارسی سره
اسلحه، تجهیزات، یراق، باروبنه، اسباب، لوازم
فرهنگ واژه مترادف متضاد